رباعیات سنایی
آثار و اشعار شاعران بر اساس سبک شعری ، متن ادبی و دل نوشته هاي خودم و ...

 عشقا تو در آتش نهادی ما را

درهای بلا همه گشادی ما را
صبرا به تو در گریختم تا چکنی
تو نیز به دست هجر دادی ما را

©©©©©©©©©©


آنی که قرار با تو باشد ما را
مجلس چو بهار با تو باشد ما را
هر چند بسی به گرد سر برگردم
آخر سر و کار با تو باشد ما را

©©©©©©©©©©


ای کبک شکار نیست جز باز ترا
بر اوج فلک باشد پرواز ترا
زان می‌نتوان شناختن راز ترا
در پرده کسی نیست هم آواز ترا

©©©©©©©©©©


هر چند بسوختی به هر باب مرا
چون می‌ندهد آب تو پایاب مرا
زین بیش مکن به خیره در تاب مرا
دریافت مرا غم تو، دریاب مرا

©©©©©©©©©©


چون دوست نمود راه طامات مرا
از ره نبرد رنگ عبادات مرا
چون سجده همی نماید آفات مرا
محراب ترا باد و خرابات مرا


©©©©©©©©©©


در منزل وصل توشه‌ای نیست مرا
وز خرمن عشق خوشه‌ای نیست مرا
گر بگریزم ز صحبت نااهلان
کمتر باشد که گوشه‌ای نیست مرا

©©©©©©©©©©


در دل ز طرب شکفته باغیست مرا
بر جان ز عدم نهاده داغیست مرا
خالی ز خیالها دماغیست مرا
از هستی و نیستی فراغیست مرا

©©©©©©©©©©

 

اندوه تو دلشاد کند مرجان را
کفر تو دهد بار کمی ایمان را
دل راحت وصل تو مبیناد دمی
با درد تو گر طلب کند درمان را

©©©©©©©©©©


کی باشد که ز طلعت دون شما
ما رسته و رسته ریش‌ملعون شما
ما نیز بگردیم و نباید گشتن
چون ... خری گرد در ... شما

©©©©©©©©©©

گردی نبرد ز بوسه از افسر ما
گر بوسه به نام خود زنی بر سر ما
تازان خودی مگرد گرد در ما
یا چاکر خویش باش یا چاکر ما

©©©©©©©©©©


در دل کردی قصد بداندیشی ما
ظاهر کردی عیب کمابیشی ما
ای جسته به اختیار خود خویشی ما
بگرفت ملالتت ز درویشی ما


©©©©©©©©©©


زان سوزد چشم تو زان ریزد آب
کاندر ابروت خفته بد مست و خراب
ابروی تو محراب و بسوزد به عذاب
هر مست که او بخسبد اندر محراب

©©©©©©©©©©


تا در چشمم نشسته بودی در تاب
پیوسته همی بریختی در خوشاب
و اکنون که برون شدن به رستم ز عذاب
چون دیده ز خس برست کم ریزد آب

©©©©©©©©©©


با دل گفتم: چگونه‌ای، داد جواب
من بر سر آتش و تو سر بر سر آب
ناخورده ز وصل دوست یک جام شراب
افتاده چنین که بینیم مست و خراب

©©©©©©©©©©

 

گفتی که کیت بینم ای در خوشاب
دریاب مرا و خویشتن را دریاب
کایام چنان بود که شبها گذرد
کز دور خیال هم نبینیم به خواب
©©©©©©©©©©


آنکس که ز عابدی در ایام شراب
نشنید کس از زبان او نام شراب
از عشق چنان بماند در دام شراب
کز محبره فرمود کنون جام شراب

©©©©©©©©©©


روزاز دورخت بروشنی ماند عجب
آن مقنعهٔ چو شب نگویی چه سبب
گویی که به ما همی نمایی ز طرب
کاینک سر روز ما همی گردد شب

©©©©©©©©©©

 

ای مجلس تو چو بخت نیک اصل طرب
وین در سخنهات چو روز اندر شب
خورشید سما را چو ز چرخست نسب
خورشید زمینی و چو چرخی چه عجب

©©©©©©©©©©


لبهات می ست و می بود اصل طرب
چندان ترشی درو نگویی چه سبب
تو از نمک آنچنان ترش داری لب
گر می ز نمک ترش شود نیست عجب

©©©©©©©©©©


نیلوفر و لاله هر دو بی‌هیچ سبب
این پوشد نیل و آن به خون شوید لب
می‌شویم و می‌پوشم ای نوشین لب
در هجر تو رخ به خوان و از نیل سلب

©©©©©©©©©©


تا بشنیدم که گرمی از آتش تب
گرمی سوی دل بردم و سردی سوی لب
مرگست ندیمم از فراقت همه شب
تب با تو و مرگ با من این هست عجب

©©©©©©©©©©


از روی تو و زلف تو روز آمد و شب
ای روز و شب تو روز و شب کرده عجب
تا عشق مرا روز و شبت هست سبب
چون روز و شبت کنم شب و روز طلب

©©©©©©©©©©


تا دیده‌ام آن سیب خوش دوست فریب
کو بر لب نوشین تو می‌زد آسیب
اندیشهٔ آن خود از دلم برد شکیب
تا از چه گرفت جای شفتالو سیب

©©©©©©©©©©


بی‌خوابی شب جان مرا گر چه بکاست
جر بیداری ز روی انصاف خطاست
باشد که خیال او شبی رنجه شود
عذر قدمش به سالها نتوان خواست

©©©©©©©©©©

 

ای جان عزیز تن بباید پرداخت
گر با غم عشق و عاشقی خواهی ساخت
اندر دل کن ز عشق خواری و نواخت
با روی نکو چو عاشقی خواهی باخت

©©©©©©©©©©


آن موی که سوز عاشقان می‌انگیخت
کز یک شکنش هزار دلداده گریخت
آخر اثر زمانه رنگی آمیخت
تا در کفش از موی سیه پاک بریخت

©©©©©©©©©©


در دوستی ای صنم چو دادم دادت
بر من ز چه روی دشمنی افتادت
دشمن خوانی مرا و خوانم بادت
ای دوست چو من هزار دشمن بادت

©©©©©©©©©©



ای مانده زمان بنده اندر یادت
دادست ملک ز آفرینش دادت
تو عید منی به عید بینم شادت
ای عید رهی عید مبارک بادت

©©©©©©©©©©


ای کرده فلک به خون من نامزدت
دیدار نکو داده و برده خردت
ز اقبال قبول تو و ز ادبار ردت
من خود رستم وای تو و خوی بدت

©©©©©©©©©©


صدبار به بوسه آزمودم پارت
بس بوسه دریغ یافتم هر بارت
گفتم که کنون کشید خواهم بارت
با این همه هم به کار ناید کارت

©©©©©©©©©©


ای خواجه محمد ای محامد سیرت
ای در خور تاج هر دو هم نام و سرت
پیدا به شما دو تن سه اصل فطرت
ز آن روی سخا از تو و علم از پدرت

©©©©©©©©©©


زین پس هر چون که داردم دوست رواست
گفتار بیفتاد و خصومت برخاست
آزادی و عشق چون همی باید راست
بنده شدم و نهادم از یک سو خواست

©©©©©©©©©©


خورشید به زیر دام معشوقهٔ ماست
مه با همه حسن نام معشوقهٔ ماست
امروز جهان به کام معشوقهٔ ماست
عالم همه بانگ و نام معشوقهٔ ماست

©©©©©©©©©©


بیرون جهان همه درون دل ماست
این هر دو سرا، یگان یگان منزل ماست
زحمت همه در نهاد آب و گل ماست
پیش از دل و گل چه بود آن منزل ماست

©©©©©©©©©©


روز از طلبت پردهٔ بیکاری ماست
شبها ز غمت حجرهٔ بیداری ماست
هجران تو پیرایهٔ غمخواری ماست
سودای تو سرمایهٔ هشیاری ماست

©©©©©©©©©©


هر باطل را که رهگذر بر گل ماست
تو پنداری که منزلش در دل ماست
آنجا که نهاد قبلهٔ مقبل ماست
درد ازل و عشق ابد حاصل ماست

©©©©©©©©©©


هجرت به دلم چو آتشی در پیوست
آب چشمم قوت او را بشکست
چون خواستم از یاد غمت گشتن مست
بگرفت مرا خاک سر کوی تو دست

©©©©©©©©©©


دستی که حمایل تو بودی پیوست
پایی که مرا نزد تو آوردی مست
زان دست بجز بند ندارم بر پای
زان پای بجز باد ندارم در دست

©©©©©©©©©©


تا زلف بتم به بند زنجیر منست
سرگشته همی روم نه هشیار و نه مست
گویم بگرم زلف ترا هر چون هست
نه طاقت دل یابم و نه قوت دست

©©©©©©©©©©


خواهم که به اندیشه و یارای درست
خود را به در اندازم ازین واقعه چست
کز مذهب این قوم ملالم بگرفت
هر یک زده دست عجز در شاخی سست

©©©©©©©©©©


گفتم پس از آنهمه طلبهای درست
پاداش همان یکشبه وصل آمد چست
برگشت به خنده گفت ای عاشق سست
زان یکشبه را هنوز باقی بر تست

©©©©©©©©©©


مستست بتا چشم تو و تیر به دست
بس کس که به تیر چشم مست تو بخست
گر پوشد عارضت زره عذرش هست
از تیر بترسد همه کس خاصه ز مست

©©©©©©©©©©


ای مه تویی از چهار گوهر شده هست
زینست که در چهار جایی پیوست
در چشم آبی و آتشی اندر دل
بر سر خاکی و بادی اندر کف دست

©©©©©©©©©©


چون من به خودی نیامدم روز نخست
گر غم خورم از بهر شدن ناید چست
هر چند رهی اسیر در قبضهٔ توست
زین آمد و شد رضای تو باید جست

©©©©©©©©©©


ای چون گل و مل در به در و دست به دست
هر جا ز تو خرمی و هر کس ز تو مست
آنرا که شبی با تو بود خاست و نشست
جز خار و خمار از تو چه برداند بست

©©©©©©©©©©


ای نیست شده ذات تو در پردهٔ هست
ای صومعه ویران کن و زنار پرست
مردانه کنون چو عاشقان می در دست
گرد در کفر گرد و گرد سر مست

©©©©©©©©©©


لشکرگه عشق عارض خرم تست
زنجیر بلا زلف خم اندر خم تست
آسایش صدهزار جان یک دم تست
ای شادی آن دل که در آن دل غم تست

©©©©©©©©©©

گیرم که چو گل همه نکویی با تست
چون بلبل راه خوبگویی با تست
چون آینه خوی عیب جویی با تست
چه سود که شیمت دورویی با تست

©©©©©©©©©©


محراب جهان جمال رخسارهٔ تست
سلطان فلک اسیر و بیچارهٔ تست
شور و شر و شرک و زهد و توحید و یقین
در گوشهٔ چشمهای خونخوارهٔ تست

©©©©©©©©©©


امروز ببر زانچه ترا پیوندست
کانها همه بر جان تو فردا بندست
سودی طلب از عمر که سرمایهٔ عمر
روزی چندست و کس نداند چندست

©©©©©©©©©©


بر من فلک ار دست جفا گستردست
شاید که بسی وفا و خوبی کردست
امروز به محنتم از آن از سر و دست
تا درد همان خورد که صافی خوردست

©©©©©©©©©©


تا جان مرا بادهٔ مهرت سودست
جان و دلم از رنج غمت ناسودست
گر باده به گوهر اصل شادی بودست
پس چونکه ز بادهٔ تو رنج افزودست

©©©©©©©©©©


در دام تو هر کس که گرفتارترست
در چشم تو ای جان جهان خوارترست
وان دل که ترا به جان خریدار ترست
ای دوست به اتفاق غمخوار ترست

©©©©©©©©©©

 

 




تاريخ : شنبه 26 مهر 1393برچسب:مجموعه رباعیات ، رباعیات سنایی, | 8:36 | نويسنده : زهره |